فروشندۀ اشیای دست دوم، مقابل عمده فروش، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، پیله ور، پیلور، چرچی، سقطی
فروشندۀ اشیای دست دوم، مقابلِ عمده فروش، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سَقَط فُروش، پیلِه وَر، پیلَوَر، چَرچی، سَقَطی
فروشندۀ باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نبّاذ. شراب فروش: در حیرتم از باده فروشان کایشان زین به که فروشند چه خواهند خرید! خیام. کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی. حافظ. سرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید. حافظ. آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده. حافظ. تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت. حسین ثنایی (از آنندراج)
فروشندۀ باده. می فروش. خمرفروش. خمار. شرابی. نَبّاذ. شراب فروش: در حیرتم از باده فروشان کایشان زین به که فروشند چه خواهند خرید! خیام. کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی. حافظ. سِرّ خدا که عارف سالک بکس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید. حافظ. آمد افسوس کنان مغبچۀ باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده. حافظ. تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت. حسین ثنایی (از آنندراج)
کهنه پوش. خرقه پوش. متحشف: ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش ز آواز بیغاره آسوده گوش. فردوسی. با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا. خاقانی. پس بگفتی تاکنون بودی خدیو بنده گردی ژنده پوشی را بریو. مولوی. ز ویرانۀ عارفی ژنده پوش یکی را نباح سگ آمد به گوش. سعدی (بوستان). چندان بمان که جامۀ ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش. حافظ. قانعی ژنده پوش ناگاهی درمی یافت در سر راهی. مکتبی
کهنه پوش. خرقه پوش. مُتَحشف: ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش ز آواز بیغاره آسوده گوش. فردوسی. با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا. خاقانی. پس بگفتی تاکنون بودی خدیو بنده گردی ژنده پوشی را بریو. مولوی. ز ویرانۀ عارفی ژنده پوش یکی را نباح سگ آمد به گوش. سعدی (بوستان). چندان بمان که جامۀ ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش. حافظ. قانعی ژنده پوش ناگاهی درمی یافت در سر راهی. مکتبی
کسی که پیشۀ او فروختن گندم است. فومی. (ملخص اللغات حسن خطیب). حنّاط: به بازار گندم فروشان درآی که این جوفروش است و گندم نمای. سعدی. که شبلی ز حانوت گندم فروش به ده برد انبان گندم به دوش. سعدی
کسی که پیشۀ او فروختن گندم است. فومی. (ملخص اللغات حسن خطیب). حنّاط: به بازار گندم فروشان درآی که این جوفروش است و گندم نمای. سعدی. که شبلی ز حانوت گندم فروش به ده برد انبان گندم به دوش. سعدی
که به فروختن دنبه اشتغال دارد. که دنبه فروختن پیشه دارد. (یادداشت مؤلف). الاّء. (منتهی الارب) ، کنایه از دلبر سرین بزرگ: دلبر دنبه فروشم که ز جان می چربد به صفا از همه خوبان جهان می چربد. سیفی (از آنندراج)
که به فروختن دنبه اشتغال دارد. که دنبه فروختن پیشه دارد. (یادداشت مؤلف). اَلاّء. (منتهی الارب) ، کنایه از دلبر سرین بزرگ: دلبر دنبه فروشم که ز جان می چربد به صفا از همه خوبان جهان می چربد. سیفی (از آنندراج)
مقابل عمده فروش. قسمی پیله ور. (یادداشت بخط مؤلف). فامی. فروشندۀ دوره گردی که آینۀ خرد و مایحتاج خرد بمردمان می فروشد. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه آینه های کوچک و صابون و عطر و عطریات و بند جوراب و شمعچه و سنجاق موی و تکمه فروشد در حال گشتن در کویها و برزنها. (یادداشت بخط مؤلف). بهندی آنرا بساطی گویند. (غیاث اللغات). شخصی که سهل وکم بها بفروشد چون آئینه و شانه و امثال آن و این ازنوع بساطی بود در هندوستان. (آنندراج) : ز خرده فروشم دل زار سوخت ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت ز هر جنس بینی در آنجا هجوم بترتیب شایان چو در دل علوم مزین شده همچو حسن بتان ز آیینه و شانه و سرمه دان. وحید (از آنندراج). آن خرده فروشی است که بر روی بساط از چشم دو مهرۀ عجائب دارد. شفائی (از آنندراج). چو دید گرمی بازار در دکان رخت بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق. طغرا (از آنندراج). صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد: دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند تیغ خود را راست میسازد برای امتحان. سیفی (از آنندراج). کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ. نظام قاری
مقابل عمده فروش. قسمی پیله ور. (یادداشت بخط مؤلف). فامی. فروشندۀ دوره گردی که آینۀ خرد و مایحتاج خرد بمردمان می فروشد. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه آینه های کوچک و صابون و عطر و عطریات و بند جوراب و شمعچه و سنجاق موی و تکمه فروشد در حال گشتن در کویها و برزنها. (یادداشت بخط مؤلف). بهندی آنرا بساطی گویند. (غیاث اللغات). شخصی که سهل وکم بها بفروشد چون آئینه و شانه و امثال آن و این ازنوع بساطی بود در هندوستان. (آنندراج) : ز خرده فروشم دل زار سوخت ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت ز هر جنس بینی در آنجا هجوم بترتیب شایان چو در دل علوم مزین شده همچو حسن بتان ز آیینه و شانه و سرمه دان. وحید (از آنندراج). آن خرده فروشی است که بر روی بساط از چشم دو مهرۀ عجائب دارد. شفائی (از آنندراج). چو دید گرمی بازار در دکان رخت بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق. طغرا (از آنندراج). صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد: دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند تیغ خود را راست میسازد برای امتحان. سیفی (از آنندراج). کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ. نظام قاری